ارسال شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, - 1:8
نمی داند چه میکشم
نمی داند بغضش را حتی از هزارها کیلومتر حس میکنم
نمی داند دردش درد من است
میدانم عاشق است اما کاش میدانست در دلم چه خبر است
دوستت دارم و عاشقت هستم که نباید از زبان بیرون آید
میداند به او نخواهم گفت تا خودم درک نکنم
اما فراموش کرده است که عشق یعنی حس کردن حالش وقتی به دروغ میگوید خوبم
خسته شدم از بس نشستم پشت این جعبه جادو و زل زدم به چشمانش
کی میشود دوباره دستانش را بگیرم
کی میشود در آغوش بگیرمش و بگویم من هستم نگران هیچ مباش
نظرات شما عزیزان:
چشام پر اشک بود
بلند شدم و يه راست رفتم سمت کمد
تنها يادگاری از تو
عطرت بود که روی پيرهنم جا مونده بود
سر کشيدم بوی نبودنت رو
صدایم به تپش مینشیند...پاهایم پرواز میکند...دستهایم به تماشا می ایستد...
این است حکایت عشق من چه کنم؟همه اجزایم بلاتکلیف میمانند...
وقتی تو را حس میکنم...
گاهی به آن عمل اعتراف می کند..
گاهی آن را انکارمیکند